محل تبلیغات شما
اینجا یک ماهی است که باران می زند. یک ماهی هست که هوا می سوزد در سرما و من به خوبی به یاد می آورم که همیشه این هوا را می پرستیدم و از افتاب چه رنج ها که نمی بردم. حالا هنوز هم دارد باران می زند. تنها هفت روز دیگر سال تمام می شود و از دست من هیچ کاری برای توقف زمان بر نمی آید. مثل تمام روزهای گذشته. تنها می توانم ثبتش کنم و بگویم که امروز فلان روز و فلان ساعت است و من.
من خیلی دلم تنگ است. اشک های زیادی ریخته ام و اشک های زیادی هستند که دیگر به چشمهایم هجوم نمی آورند. از معضلات بیست و سه سالگی است یا نه، نمی دانم! اما اشک ریختن برایم در اکثر مواقع غیر ممکن شده است. دیگر قلبم درد نمیگیرد. بس که طعم دلهره زیر زبانم مزه کرده است. حالا من اینجا از مقاومت می نویسم. حالا من اینجا شب ها و روزهای زیادی را از تمام زنهای دنیا می نویسم و به آنها فکر می کنم. درباره شان می خوانم. مامان می گوید" افرین، تو بهترینی و به بهترین ها می رسی" عملکرد من اما اینچنین نیست. سال دارد نو می شود و حسی جز دلواپسی ملایم ندارم. دلواپس هزاران چیز ریز و درشت. امده ام بنویسم که هنوز هم که هنوز است نمی دانم اینکه اتفاقاتم را کم و بیش ثبت می کنم خوب هستند یا بد، تاالان از خواندن همه ی یادداشت های گذشته ام، جز غم دچار احساسی دیگر نشده ام. یک روزی محمدرضا گفته بود که هیچ دستی در این دنیا جز دست دیگر خودمان به دادمان نمیرسد. آن روز از حرفش ناراحت شده بودم. حالا با تمام وودم تاییدش می کنم. شاید خودش هم نفهمیده بود که دارد چه می گوید، اما درست گفته بود. همه اش درست بود. حالا من که تعطیلاتم از امروز شروع شده وسرکار و دانشگاهم تعطیل شده است، قصد کردم بمانم و بنویسم و فکر کنم. من وقتی می نویسم، تکلیفم را با خودم روشن می بینم. باید خودم تکلیفم را با خودم روشن کنم. در اوج ناامیدی صدایم می زند و دو صبح است که مهمانش می شوم. غرق لذت شده ام. همه اش این دو صبح را برای خودم مرور می کنم و لذت می برم.
همه اش زیبایی است. پر از نقاط سیاه می بینم خودم را. از خودم ناامید می شوم و اگر بخواهم بگویم بیشترین احساسی که در سالهای جوانیم با آن دست به گریبانم چه است، با کمی تامل ولیکن قطعیت می گویم ناامیدی. بله. من ناامید هستم. ناامید از همه ی رسیدن ها. ناامید از همه ی کامیابی ها. ناامید از همهتلاشها. در اعماق قلبم جغد خوش یمنی هست که به زیبایی می خواند که من آوازش را دوست دارم. در اوازش سرتاسر عشق و شادی نهفته است و من ار آن لذت می برم.
ناامید هستم. بارها امیدبسته ام و هربار به شکل بدی، در اتاق ایینه ای، همه ی ایینه ها به یکباره شکستند. باز امیددرقلبم جوانه می زند و نمیفهمم از کجا و کی، افت می آید و جوانه ام را می پوساند. می خورد. از خدا همیشه بسته هایی پر از عشق و توجه خواسته ام. بسته هایی بزرگ و پر از هدیه برای خودم. گاهی وقتها منتظر هستم که بیاید پشت پنجره ی اتاقم و بگوید من همیشه باتو هستم و همه ی حواسم به تو هست. آنقدر گنگ هستم که تا خدا نیاید دستم دا نگیرد، حضورش را نمیفهمم.
پر از رنج های نگفته هستم. مامان می گوید که این اتفاق بدی است. من اما نظری ندارم. فکر می کنم که هرچیزی چند وجه دارد. حتما که این انقدرهاهم نمیتواند بد باشد. حتما خیریتی هم دارد. شاید مسیر همین باشد.

بیا از امید حرف بزنیم :)

گفتی زندگی خیلی زیباست، دویدم.

حالا دیگر خیالم از بیماری نیمچه راحت است

کنم ,ام ,ی ,ها ,ناامید ,نمی ,می کنم ,همه ی ,پر از ,می زند ,و من

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Thomas's collection شرایط قرارداد سند اجاره ای شاهین بلاگ shahin blag مشاوره مهاجرت Marla's memory fezomotur gipacomca پایگاه جامع اینترنتی بیان diaproceqas tieranpinglest