من از ماورا چیزی نمی دانم. از آن بدتر ماوراست که هیچ وقت از آن سر در نیاوردم. از غمها و مصایب زندگی که می آیند و می روند. یک وقتهایی دوست دارم که این روزها زودتر بگذرد. بگذرد و اینجا تمام بشود. ورق جدیدی از زندگی ام شروع بشود. راستش اینجا که من هستم پر هست از کینه توزی و حسادت ها. من بااین حس ها خوب آشنا هستم. از کودکیم که مامان و بابا را می دیدم. مامان را می دیدم. و تمام آنهایی که بدون هیچ اتفاق خاصی، از ما بدششان می آمد. آدم در خلوتش دنبال بهانه ها و دلیل ها می گردد و بعد دست خالی بر می گردد.
من باخته ام.
من به تمام آن ادمها باخته ام چون که از همه ی آنها بدم می آید. و این من را زمین زده است. به آدم بدها حس داشتن، چراغ زرد و قرمز نشان دادن، این همان چیزی است که آنها می خواهند. وارد بازی کثیف آنها شدن، همه ی این ها کار خرابی های من است.
من یک چراغ خاموش می خواهم برای تمام آدمهایی که جز نفرت پراکنی کاری دگر بلد نیستند. من یک چراغ خاموش می خواهم از بین تمام چراغ های روشن برای خودم. برای روح و قلبم. اینطوری بهتر است. همیشه تیزی ای بیخ گلوی عشقمان است. من می خواهم این تیزی هارا غلاف کنم. می خواهم در سکوت دفنشان کنم.
ها ,تمام ,چراغ ,خواهم ,یک ,ام ,می خواهم ,است من ,یک چراغ ,خاموش می ,چراغ خاموش
درباره این سایت