محل تبلیغات شما
سلام. امروز صبح رو با زنگ بابا بیدار شدم. تقریبا ساعت از 12 گذشته بود و من چون هیچ کاری نداشتم، تقریبا میلی برای بیدار شدن نداشتم. بی رمق پاشدم و کتری آب جوش رو گذاشتم و سرویس رفتم. کارم اخراش بود که الف زنگ ایفون رو زد و گفت یه چیزی بپوش و بیا پایین. حدس زدم باید چه خبر باشه اما سعی کردم خودم رو شگفت زده نشون بدم. در اسانسور روکه باز کردم یک دوچرخه ی قرمز مشکی دیدم و بی صدا جیغ کشیدم. کلی ذوق کردم و بوسیدمش و دچرخرو گذاشت تو آسانسور و آوردش تو خونه و رفت. ضدعفونیش کردم و انرژی که از بابت دوچرخه گرفته بودم کمکم کرد کل خونرو آب جارو و ضدعفونی کنم. لذت بردم. آهنگ سوپرگرل رو گذاشتم و به تک تک کارهام فکر کردم. حتی به نوشته ی دیشبم! به اینکه الان طبق گفته ی هدی، شاید تو بهترین لحظات زندگیم باشم. چون من و الف خیلی جوونیم و تو جایگاه خیلی خوبی هستیم. هردو شغل خوب، خونه ی خوب و ماشین و امکانات خیلی خوبی داریم. بابا مامانم هستن و خود این، بزرگترین چیزی هست که من دارم. اما درواقع برای من فراموش کردن، کنار اومدن خیلی سخته و شاید هرکس دیگه ای تو جای من بود واکنش بدتری میتونست نشن بده. اما من همش درحال حرف زدن با خودم هستم. و برای خودم دلیل میارم از منطق و احساسات. تا که به اپیفنی برسم. کارهایی که خونواده ی الف در حق اون کردن شاید نیاز به هزاررسال زمان برای فراموش کردن داشته باشه.اونها برای خرابی زندگی ما از هیچ کاری دریغ نکردن، برای خرید خونه یک ریال هم از الف دریغ نکردن و به خودشون پرداختن و این درحالی بود که بابا زحمت کشیده ی سی سال خدمتش رو به ما داد. مامان دستبندش رو به ما کمک کرد و اونها تو همون روزها، ماشین و امکانات بهتر برای خودشون تهیه می کردن. الف که هنوز 27 ساله اش هم نشده همیشه خسته و رنجور هست. مامان بهم میگه از خونوادش نگو چون بیشتر خجالت میکشه و خورد میشه، اما من؟ ناراحت و متنفر هستم از تمام آدم هایی که به درد بی درمان حسادت و بخل مبتلا هستن. آدمهایی که تاب دیدن موفقیت و آرامش زندگی اطرافیانشون رو ندارن.  اون ها بذر نفرت رو تو قلب من کاشتن و من تابه ابد از این دسته آدمها بیزار خواهم ماند. همونطور که از آدمهای دیگه ی مشابه اینها بیزار بودم و جایی تو زندگیم نداشته و ندارن. همیشه با خدا حرف می زنم. ازش می خوام که با عدل و سخاوت خودش قضاوت و حکم کنه، برای من آدمیزادی که سن و صبرم محدوده. حکم کنه برای بابا و مامان که از هیچ لطف و کمکی برای حفظ زندگی ما دریغ نکردن و حکم کنه برای اونها. که حکم خدا برترین و بالاترین حکم هست.
خب!
فریبرز لاچینی طبق معمول درحال پخش هست و آسمون همیشه ابری طبیعت من رو دو به شک کرده که ایا برم لباسهارو از پشت بوم جمع کنم یا که قرار نیست بارون بباره؟
برای امسال گرم ترین بهار رو پیش بینی کردن و من دل تو دلم نیست که بهار برسه. بهار بیاد و من با دوچرخه ی نانازم برم شهرو رکاب بزنم. 
آه ای خداوندگار شفا، عشق و رحمت، بر سرزمینم ببار.
دوستدار تو، فریبا.

بیا از امید حرف بزنیم :)

گفتی زندگی خیلی زیباست، دویدم.

حالا دیگر خیالم از بیماری نیمچه راحت است

رو ,تو ,ی ,الف ,حکم ,خیلی ,و من ,دوچرخه ی ,که از ,زندگی ما ,هیچ کاری

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

endless-tears rtuneficte etserophi لینکستان آنیکال دیزل ژنراتور کامینز Claudine's memory پارس الکتریک decamenne Lynn's page emeramun