محل تبلیغات شما

دنیای آبی و صورتی



سلام. اومدم که یک عالمه حرف بزنم. وسط امتحاناست و من دیگه از روزای امتحانا بدم که نمیاد هیچ، کلی هم دوسشون دارم. نزدیک دوماهه که توییترمو چک نکردم چون همه جارو فیلتر کردن. کولر ماشینم هم جوری خراب شده که تعمیر کردنش هیج جوره نمیصرفه و الف و میم میگن که همین پول رو میشه گذاشت روی ماشین و ماشین بهتری بخری. هممم!
حقوق اندک معلمیم روی هم جمع شده و حالا داره چیز چشمگیری ازش در میاد. چقدر خوشحال شدم. خدایا شکرت. پی ماجرا رو که گرفتم متوجه شدم من خیلی این مدت تشکر می کردم. کاش که همیشه این کاررو بکنم. کاش کاش
قدیمی ها بیراه نگفتن که شکر نعمت نعمتت افزون کند.
فردا می رم که تو یکی از بانک های قرض الحسنه حساب پس انداز باز کنم تا بتونم کار خوبی کرده باشم و هم اینکه اگه خدا بخواد سر یک سال یا کمتر یک وام کم بهره قرض الحسنه بگیرم، یا که نه با همین پول سپرده یک ماشین بهتر بخرم. اتفاقات زیادی افتادن که باید تعریف کنم. دیروز کلی گریه کردم. هنوز هم به فاطمه فکر می کنم و کلی دلتنگش می شم. دو روز پی تولدش بود و این دومین سالیه که ما تولدهامونو به هم تبریک نمی گیم. درواقع هیچ چیزی رو به هم تبریک نمی گیم.
یک اپارتمانی نزدیکی های خونه ی مامان  و بابا داره ساخته می شه که اگه خدا بخواد قراره اتفاقای خوبی اونجا بیوفته.
پر حرف هستم اما بدون دسته بندی حرف می زنم. پراکنده و آشفته.
من اد امسال بیمه شدم و این هم از اتفاقات خوب دیگه ی 97 بوده. دوستای جدیدی پیدا کردم که بهم یاددادن مقتصد تر به زندگی نگاه کنم و همه ی حواسم جمع مخارجم باشه. از زمانیکه مخارجم رو می نویسم و پولهایی که سیو می کنم رو، احساس خیلی بهتری دارم. حالا به دنیا امیدوارتر از قبل هستم. احساس می کنم که تلاشهام بی جواب نیستن. غصه ها می رن. شاید اونقدر دیر که دیگه ناامید بشیم. دیگه چیزی نمی مونه. نفسی در نمیاد. خدا می رسه. بابا میگه شما همه چیز دارین، قدر داشته هاتون رو بدونین. من قدرشون رو می دونم. میگم خدایا، من از امشب قول می دم که بهت توکل کنم. چشامو ببندم و برم جلو و همه چیو بسپرم به خودت. اما هی می ترسم. هی می ترسم و هی های های گریه می کنم. 

اینجا یک ماهی است که باران می زند. یک ماهی هست که هوا می سوزد در سرما و من به خوبی به یاد می آورم که همیشه این هوا را می پرستیدم و از افتاب چه رنج ها که نمی بردم. حالا هنوز هم دارد باران می زند. تنها هفت روز دیگر سال تمام می شود و از دست من هیچ کاری برای توقف زمان بر نمی آید. مثل تمام روزهای گذشته. تنها می توانم ثبتش کنم و بگویم که امروز فلان روز و فلان ساعت است و من.
من خیلی دلم تنگ است. اشک های زیادی ریخته ام و اشک های زیادی هستند که دیگر به چشمهایم هجوم نمی آورند. از معضلات بیست و سه سالگی است یا نه، نمی دانم! اما اشک ریختن برایم در اکثر مواقع غیر ممکن شده است. دیگر قلبم درد نمیگیرد. بس که طعم دلهره زیر زبانم مزه کرده است. حالا من اینجا از مقاومت می نویسم. حالا من اینجا شب ها و روزهای زیادی را از تمام زنهای دنیا می نویسم و به آنها فکر می کنم. درباره شان می خوانم. مامان می گوید" افرین، تو بهترینی و به بهترین ها می رسی" عملکرد من اما اینچنین نیست. سال دارد نو می شود و حسی جز دلواپسی ملایم ندارم. دلواپس هزاران چیز ریز و درشت. امده ام بنویسم که هنوز هم که هنوز است نمی دانم اینکه اتفاقاتم را کم و بیش ثبت می کنم خوب هستند یا بد، تاالان از خواندن همه ی یادداشت های گذشته ام، جز غم دچار احساسی دیگر نشده ام. یک روزی محمدرضا گفته بود که هیچ دستی در این دنیا جز دست دیگر خودمان به دادمان نمیرسد. آن روز از حرفش ناراحت شده بودم. حالا با تمام وودم تاییدش می کنم. شاید خودش هم نفهمیده بود که دارد چه می گوید، اما درست گفته بود. همه اش درست بود. حالا من که تعطیلاتم از امروز شروع شده وسرکار و دانشگاهم تعطیل شده است، قصد کردم بمانم و بنویسم و فکر کنم. من وقتی می نویسم، تکلیفم را با خودم روشن می بینم. باید خودم تکلیفم را با خودم روشن کنم. در اوج ناامیدی صدایم می زند و دو صبح است که مهمانش می شوم. غرق لذت شده ام. همه اش این دو صبح را برای خودم مرور می کنم و لذت می برم.
همه اش زیبایی است. پر از نقاط سیاه می بینم خودم را. از خودم ناامید می شوم و اگر بخواهم بگویم بیشترین احساسی که در سالهای جوانیم با آن دست به گریبانم چه است، با کمی تامل ولیکن قطعیت می گویم ناامیدی. بله. من ناامید هستم. ناامید از همه ی رسیدن ها. ناامید از همه ی کامیابی ها. ناامید از همهتلاشها. در اعماق قلبم جغد خوش یمنی هست که به زیبایی می خواند که من آوازش را دوست دارم. در اوازش سرتاسر عشق و شادی نهفته است و من ار آن لذت می برم.
ناامید هستم. بارها امیدبسته ام و هربار به شکل بدی، در اتاق ایینه ای، همه ی ایینه ها به یکباره شکستند. باز امیددرقلبم جوانه می زند و نمیفهمم از کجا و کی، افت می آید و جوانه ام را می پوساند. می خورد. از خدا همیشه بسته هایی پر از عشق و توجه خواسته ام. بسته هایی بزرگ و پر از هدیه برای خودم. گاهی وقتها منتظر هستم که بیاید پشت پنجره ی اتاقم و بگوید من همیشه باتو هستم و همه ی حواسم به تو هست. آنقدر گنگ هستم که تا خدا نیاید دستم دا نگیرد، حضورش را نمیفهمم.
پر از رنج های نگفته هستم. مامان می گوید که این اتفاق بدی است. من اما نظری ندارم. فکر می کنم که هرچیزی چند وجه دارد. حتما که این انقدرهاهم نمیتواند بد باشد. حتما خیریتی هم دارد. شاید مسیر همین باشد.

سلام. از هفته ای که گذشت اکثرروزهایش رااینجا نبودم. برایم خیلی دشوار است اسمش را خانه بگذارم. اینجا جایی است که من در آن عمیقا بیمار شدم. دوست ندارم بگویم تمام این هفت روز  را چه شنیده و دقیقا چه اتفاقاتی افتاده است. امروز صبح خانه بودم. دیشب دیروقت امدیم و حالا، اتاق مطالعه ی بمب زده، حمام کثیف و اتاق خواب نامرتب را سامان دادم. 
چه اتفاقی برایم افتاده؟
حالا هم ماشین لباسشویی هم ماشین ظرفشویی روشن هستند و دارند می شورند و می سابند. ماشین لباسشویی از دیشب سخت مشغول است. مثل کودکی سخت تنبیه شده و نادم می آید و می گوید تمام این روزها از این اشفتگی و هرج و مرج بیزار بوده و مثل ادمهای ترک دنیا، با لباسهای چرک و ریش و موهای بلند و آشفته می آید و این حرفها را می زند.
راستش اینکه بخواهم باورش کنم برایم خیلی سخت است. احساس می کنم نشدنی است حتی. کاری که با من کرد خود نامردی بود. ااما اشکالی ندارد. من که بی خدا نشده ام. شاید خیلی مریض و رنجور باشم. اما بی خدا که نشده ام. هوم؟
لباسشویی  هفت کیلویی من دوبار است که دارد 14 کیلو از آشفتگی های اورا مرتب می کند. دلم یک عالم خواب می خواهد. 
این هفته استادم را از خودم ناامید کردم. یک عالم درس تلنبار شده دارم.
لام تا کام سر کلاس استاد موردعلاقه ام حرف نزدم و تنها گفتم که می خواهم انصراف بدهم. به من نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و روبرگرداند. خراب تر از انی بودم که بتوانم اورا تجزیه و تحلیل کنم.
عصر باید بروم موسسه. امشب بعد از موسسه دلم نمی خواهد به خانه ی بابا و مامان بروم. حال انها را هم خیلی بد کرده ام. دلم می خواهد بعدش بروم توی خیابان و قدم بزنم. من عاشق شبهای سرد و خیابانهای شهرمان هستم. بله. امشب همین کاررا می کنم.
می خواستم خیلی بیشتر از اینها بگویم.
نفهمیدم حرفهایم کجا رفتند.




+اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار

سلام. امروز صبح رو با زنگ بابا بیدار شدم. تقریبا ساعت از 12 گذشته بود و من چون هیچ کاری نداشتم، تقریبا میلی برای بیدار شدن نداشتم. بی رمق پاشدم و کتری آب جوش رو گذاشتم و سرویس رفتم. کارم اخراش بود که الف زنگ ایفون رو زد و گفت یه چیزی بپوش و بیا پایین. حدس زدم باید چه خبر باشه اما سعی کردم خودم رو شگفت زده نشون بدم. در اسانسور روکه باز کردم یک دوچرخه ی قرمز مشکی دیدم و بی صدا جیغ کشیدم. کلی ذوق کردم و بوسیدمش و دچرخرو گذاشت تو آسانسور و آوردش تو خونه و رفت. ضدعفونیش کردم و انرژی که از بابت دوچرخه گرفته بودم کمکم کرد کل خونرو آب جارو و ضدعفونی کنم. لذت بردم. آهنگ سوپرگرل رو گذاشتم و به تک تک کارهام فکر کردم. حتی به نوشته ی دیشبم! به اینکه الان طبق گفته ی هدی، شاید تو بهترین لحظات زندگیم باشم. چون من و الف خیلی جوونیم و تو جایگاه خیلی خوبی هستیم. هردو شغل خوب، خونه ی خوب و ماشین و امکانات خیلی خوبی داریم. بابا مامانم هستن و خود این، بزرگترین چیزی هست که من دارم. اما درواقع برای من فراموش کردن، کنار اومدن خیلی سخته و شاید هرکس دیگه ای تو جای من بود واکنش بدتری میتونست نشن بده. اما من همش درحال حرف زدن با خودم هستم. و برای خودم دلیل میارم از منطق و احساسات. تا که به اپیفنی برسم. کارهایی که خونواده ی الف در حق اون کردن شاید نیاز به هزاررسال زمان برای فراموش کردن داشته باشه.اونها برای خرابی زندگی ما از هیچ کاری دریغ نکردن، برای خرید خونه یک ریال هم از الف دریغ نکردن و به خودشون پرداختن و این درحالی بود که بابا زحمت کشیده ی سی سال خدمتش رو به ما داد. مامان دستبندش رو به ما کمک کرد و اونها تو همون روزها، ماشین و امکانات بهتر برای خودشون تهیه می کردن. الف که هنوز 27 ساله اش هم نشده همیشه خسته و رنجور هست. مامان بهم میگه از خونوادش نگو چون بیشتر خجالت میکشه و خورد میشه، اما من؟ ناراحت و متنفر هستم از تمام آدم هایی که به درد بی درمان حسادت و بخل مبتلا هستن. آدمهایی که تاب دیدن موفقیت و آرامش زندگی اطرافیانشون رو ندارن.  اون ها بذر نفرت رو تو قلب من کاشتن و من تابه ابد از این دسته آدمها بیزار خواهم ماند. همونطور که از آدمهای دیگه ی مشابه اینها بیزار بودم و جایی تو زندگیم نداشته و ندارن. همیشه با خدا حرف می زنم. ازش می خوام که با عدل و سخاوت خودش قضاوت و حکم کنه، برای من آدمیزادی که سن و صبرم محدوده. حکم کنه برای بابا و مامان که از هیچ لطف و کمکی برای حفظ زندگی ما دریغ نکردن و حکم کنه برای اونها. که حکم خدا برترین و بالاترین حکم هست.
خب!
فریبرز لاچینی طبق معمول درحال پخش هست و آسمون همیشه ابری طبیعت من رو دو به شک کرده که ایا برم لباسهارو از پشت بوم جمع کنم یا که قرار نیست بارون بباره؟
برای امسال گرم ترین بهار رو پیش بینی کردن و من دل تو دلم نیست که بهار برسه. بهار بیاد و من با دوچرخه ی نانازم برم شهرو رکاب بزنم. 
آه ای خداوندگار شفا، عشق و رحمت، بر سرزمینم ببار.
دوستدار تو، فریبا.

دوستم نمیاد به دیدنم. حتما که اون دوست نیست! طاقت دیدن قشنگی خونمون رو نداره. دوست نداره ساختمونمون رو ببینه. محل نانازمون و این جنگل روبه رو رو ببینه. حتما که اون دوست نیست. وقتی شادی هامو نمیخواد، موفقیتامو نمیخواد، اینکه دارم میخونم برای دکتری رو نمیخواد. ارشدم رو خوب تموم کردم رو نمیخواد. از کارم بدش میاد، چرا باید تدریس کنم؟ چراباید معلم باشم؟ باشوهرم خوب و آروم باشم رو نمیخواد.با خوبی های من شاد نمیشه. حتما که اون دوست نیست! پس من چرا بهش میگم "دوست"؟
امروز وقتی داشتم به نرگس های کاشته شده ی الهه آب می دادم براش دعا می کردم. که تو دل خودش نرگس خوشبو کاشته بشه. زیر دوش حموم برای عاطفه دعا کردم. چون میدونم میخواد مامان بشه و هنوز نشده. من همه ی استرس های دنیارو میفهمم. من ترس هارو می شناسم. رسول با خاطره عکس میزاره و من میرم به اون روزگار که ازش حالا خیلی دور شدم. رسول تو عکس میخنده و خاطره خیلی وقته که یک دختر بی قید و آزاده. همونطوری که می خواست. تو دلم هنوز با رسول دوستم. هنوز بهم نزدیکه. هنوز اگه بخواد بیاد و دوستیرو از سر بگیره من با سر میدووم. نمیاد. مثل همیشه. هیچوقت برای من کسی نیومد.
رسول و سحر، بهترین دوست دوره ی کارشناسیم. که هزارساله ندارمشون و ازم خوششون نمیاد. براشون وجود ندارم و اونا برای من وجود دارن. حتما که اون دوست نیست!
دیشب رسول برام یک عکس فرستاد. یه دختری که چادر صورتی خال خالی سرشه کنار یک . خیلی تعجب کردم. اخه رسول اصلا بامن حرف نمیزنه. پیام نمیده. اگرم من سالی بهش پیام بدم، جوابش به یه جمله هم نمیرسه. ولی دیشب رسول به یاد من افتاد. دیشب اون بعد هزارسال به یاد من افتاد. من مرده ترین زنده تو زهن همه ی آدمایی که دوسشون دارم هستن.
دیگه سخت نمیگذره. راستش نمیزارم که بگذره. همش یکجوری تلاش می کنم که خوب بسازم همه چیو. فقط این وسط برای یار چاقالوم خیلی گردن کلفتم. همش براش سخنرانی می کنم و خیلی وقتها هم زور می گم. 
اما میدونی، من همیشه بهترین تصویر آدما تو ذهنم می مونه. مثلا آیدین همیشه نجیب و مهربون. بااینکه نجیب نبود! یا رسول همیشه مهربون. بود؟ نبود! سست عنصر و دهن بین و بوقتش بیرحم. سحر و فاطمه و آیناز هم. 
من همیشه اون آدمیم که میمونم و رفتن بقیه رو تماشا می کنن.
دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ من فقط محمدرضا رو ترک کردم! اخه اون از همون اولش غم بود.

سلام. در نزدیکی اینجا کسی مرده است!
من از ماورا چیزی نمی دانم. از آن بدتر ماوراست که هیچ وقت از آن سر در نیاوردم. از غمها و مصایب زندگی که می آیند و می روند. یک وقتهایی دوست دارم که این روزها زودتر بگذرد. بگذرد و اینجا تمام بشود. ورق جدیدی از زندگی ام  شروع بشود. راستش اینجا که من هستم پر هست از کینه توزی و حسادت ها. من بااین حس ها خوب آشنا هستم. از کودکیم که مامان و بابا را می دیدم. مامان را می دیدم. و تمام آنهایی که بدون هیچ اتفاق خاصی، از ما بدششان می آمد. آدم در خلوتش دنبال بهانه ها و دلیل ها می گردد و بعد دست خالی بر می گردد. 
من باخته ام. 
من به تمام آن ادمها باخته ام چون که از همه ی آنها بدم می آید. و این من را زمین زده است. به آدم بدها حس داشتن، چراغ زرد و قرمز نشان دادن، این همان چیزی است که آنها می خواهند. وارد بازی کثیف آنها شدن، همه ی این ها کار خرابی های من است.
من یک چراغ خاموش می خواهم برای تمام آدمهایی که جز نفرت پراکنی کاری دگر بلد نیستند. من یک چراغ خاموش می خواهم از بین تمام چراغ های روشن برای خودم. برای روح و قلبم. اینطوری بهتر است. همیشه تیزی ای بیخ گلوی عشقمان است. من می خواهم این تیزی هارا غلاف کنم. می خواهم در سکوت دفنشان کنم. 

آخرین جستجو ها

هوآوی فارسی Joan's info prewchoicordist ignalessdowb diapersmingne بقعه آقا سید علی كیا در شلمان در آتش سوخت + تصاویر موقوفه سرای خان کهنه (بازارطلافروشان یزد) شعر های من (قاسمعلی رحمانی) خرید شماره مجازی تلگرام (فعال شده) Cathy's notes